My LoVe F...M

منو چهار دیوار وچهار ستون آماده به رزم؛ مثه چراغی که نور و کرده مثل محبوس دره قفس تشبیه ملت اماده مبارزه برای رزم و نوری که امیدی برای روشنایی هستش، تن وضوح یک قلم و قلم تسکین یه کاغذ؛یه تن خوابیده در خاکم پی رشد یه ساقست ؛ خسته شدم از افکار خسته کننده منتظر یه روشناییم روحم داره مینوسه چیزایی که تو دلم هست؛ یه روح دمیده توی جوهر و تزریق افکار؛روی کاغذه چون نبوده نمیشه برداشت؛ جریان بیت قبلی که افکار و روحم ولی این بیت تفاوتش اینه که میگه افکارمو تحمیل نمیکنم برای همینه که کسی نفهمیده نمیتونم

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 2:0 توسط @ VahiD @| |

 

 

         

 

   

 سلام شرمنده که یه چند روزی نبودم؛ آخه سربازیم شروع شده ، افتادم نیرودریایی سپاه، پادگان احمدبن موسی، شیــــراز، گذرتون افتاد یه سر بزنید یه این سربازای بی ملاقاتی، تا یه 30 روزی نمیتونم پست بذارم، امیدوارم ببقشیط، خب دیگه فعلا بابای ،نظر یادتون نره؛ بوس بوس

 

 

چقدر تنها مي شوم وقتي نمي گويي كه 
                                            دوستم داري!
                                                    ديروز هاي رفته ام را ورق زدم
                      پرم از عاشقانه هاي ناتمام
                 تمام روياهايم در كوچه پس كوچه هاي غرور گم شدند
  و امــــروز 
             يـــــــاد تــــــــــو
                         تنها ترنمي است،از تولد بي كسيم
                                    غريبانه به زمزمه ي انتظار مي انديشم       

 

              ***♥♥***********♥♥***


ﻫﻮﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻬﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺳﺮﺩﯾﯿﻪ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺗﻨﺶ ﺩﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻫﻢ ﺳﺮﺩﺗﺮ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮ ﺑﺸﻪ. ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﮑﻨﻪ. ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﯾﺪ. ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﻭﯾﯿﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻭﺩگذﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﻪ. ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ،ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﭘﺴﺮﮎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ. ﺻﺪﺍﯼ ﻧﯽ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺰﺩ.ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ... ﺧﻠﻮﺕ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﻩ... ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺪﻭﻧﻪ عشیش دلم ﺻﻔﺎ ﻧﺪﺍﺭﻩ... ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻓﺮﺩﺍﯾﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﮎ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﮐﻞ ﺗﻼﺷﺶ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﭘﺮﭘﺮ ﺯﺩﻥ ﻣﺮﻍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺑﺎﺷﻪ. ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯿﯿﻪ ﻋﺰﯾﺰﺵ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺖ. ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﻪ ﺍﻫﻮﺭﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﭘﺴﺮﮎ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻇﻠﻤﺎﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﻪ. --ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ --ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . . . --ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﯾﻨﻢ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ.ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ... --ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﯽ ﺁﺟﯿﻨﯿﻪ»ﺁﺑﺠﯽ« ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭘﺴﺮﮎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻫﻤﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﺰﻧﻪ،ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺩﺍﺩﺍﺷﯿﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻪ. ﺍﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﺟﯿﻨﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ،ﺍﻭﻥ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺸﻪ،ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻪ،ﺍﻭﻥ ﻋﺸﻘﺸﻪ،ﺍﻭﻥ... ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺏ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﮐﻤﺒﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﯽ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﮐﻤﺒﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺮﺷﺖ ﻧﺎﭘﺎﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ،ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻧﻪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﮐﻤﺒﻮﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ... ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺬﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ،ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ... ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺷﺐ ﻣﯿﺸﺪ،ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻇﻠﻤﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﻤﻊ ﺧﯿﺎﻟﯿﺶ ﺑﺴﻨﺪﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺸﺖ ﮔﺮﻣﯿﯿﺶ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﭘﻮﺷﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺸﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﺵ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﯾﺎ ﭘﻮﺷﺎﻟﯽ. ﺍﻭﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﮐﺴﺶ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ؟ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺻﺤﺮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﻋﺰﯾﺰﺵ ﺑﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺰﯾﺰﺵ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﺴﻮﺧﺖ... ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪﻩ،ﺗﻮ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ،ﺗﻮ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﻦ ﺍﯼ ﺗﺒﻠﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ،ﺗﻮﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺗﻮ ﺷﺐ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ،ﺗﻮ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻏﺮﯾﺒﻢ ﺗﻮ ﺭﻓﯿﻘﯽ،ﺟﻮﻥ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﯾﺎﻭﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻣﻦ،ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺳﻔﺮ ﺳﻼﻣﺖ ﻏﻢ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯾﺖ،ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺎﺟﯿﯿﻪ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﯼ ﻣﻦ،ﺷﻌﺮﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺟﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺭﮒ ﺧﺸﮏ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ،ﺍﺯ ﺗﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ... ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺳﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻪ. ﭘﺴﺮﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ،ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻘﺶ ﭘﺮﭘﺮ ﻣﯿﺸﺪ. ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻩ ﺑﯽ ﮐﺴﯿﯿﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻮﺍﯼ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﮔﺮﻡ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺑﯽ ﺑﺮﮐﺘﻪ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ... ﺧﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﻩ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻓﺸﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﮔﻞ ﺷﺐ ﺑﻮ ﺩﯾﮕﻪ،ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ. ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ... ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺳﺖ... ﻣﺮﮒ ﻋﺎﺷﻖ ﻋﯿﻦ ﺑﻮﺩﻥ،ﺍﻭﺝ ﭘﺮﻭﺍﺯ

نوشته شده در شنبه 10 تير 1390برچسب:,ساعت 23:8 توسط @ VahiD @| |

روز شنبه 1390/2/17 ساعت 8 صبح از خواب بیدارشدم.چند لحظه ای هاج و واج اطرافما نیگا کردم و بلند شدم رفتم سروقت گوشیم یه پیام صبح بخیر دادم به فهیم خانم و پرسیدم که خونست یا نه؟؟؟ آخه قرار بود امروز بره لردگون چند لحظه بعدپیام دادکه آره خونه ام، جلدی آماده شدم و رفتم دنبالش، سوارتاسکی شدیم و راه افتادیم اول یه سر رفتیم خونه خاله ف، دربازبود ولی کسی خونه نبود، رفتیم تلپ شدیم خونش تا بیاد، قبلش میدونست که داریم میریم اونجاولی تو سازمان یه کاری پیش اومده بود مجبورشده بودبره، خلاصه که خیلی خوش گذشت ، همینجوری خوش میگذشت که یهو فهیم جون گفت: "راستیییییییی ی اون پیامه که دیشب فرستادی چی بود؟؟؟"
پیامه این بود:

"تو به من خنديدي و نمي دانستي ، 
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت؟"

آخه دیروزش که خونمون بود،یه حرفی زدکه یه کوچولو تحقیرشدم،البته از روعمد نگفتاااا، . . . بعد منم دلیلشا بهش گفتم، وقتی فهمید دیروزش اون حرفا زده، شروع کردبه گریه کردن بین گریه هاش خیلی آروم با یه بغض سنگین گفت "ببخشید بخدامنظوری نداشتم" صحنه غمناکی بود، وقتی اشکاشا دیدم خیلی دلم سوخت،آتیش گرفتم ، قلبم لرزید محکم بقلش کردم و بوسیدمش، بهش گفتم میدونم فداتشم که به منظور نگفتی،ولی گریش بندنیومد، منم نشستم باهاش گرییدم ،تا آروم بشه،دستم حلقه بود دورگردنش و سرشا تکیه داده بود به شونم، دوباره بهش گفتم که من حرفشا به دل نگرفتم، گفتم که همون روز بخشیدمش، آروم ترشد دوباره معذرت خواهی کرد، پرید توبقلم و افتاد روم یه دفعه گفت چیو چیو چیووو، یه نگاهی بهش کردم و از خنده روده بر شدم، جفتمون میخندیدیم، زنگیدم به خاله ف ،ولی یه مشکلی واسش پیش اومده بود نمیتونست بیاد
آماده شدیم وراه افتادیم رفتیم ترمینال،فهیم جون نمیذاشت که باهاش برم آخه دیروقت بود می ترسید ماشین واسه برگشتن من نباشه، ولی من به اسرار باهاش رفتم تو ماشین چنتا عکس خوشکلم گرفتیم که یکیشونا واستون گذتشتم، رسوندمش در خوابگاهشون و برگشتم،هیچی بازم باید یه هفته بدون فهیمه را تحمل کنم،خیلیییییی سختهههههه هههههههه هههه،دوشتون دالم نظر یادتون نله،فعلا

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:23 توسط @ VahiD @| |

 

سلام سلام سلام،وای که این فشار زندگی چه هاکه با آدم نمیکنه،خیلی سرم شلوغ شده،ببقشید!که دیر به دیرمیام خب بریم سر وقت ژندگیمون:هفته قبل فهیمه خانم دو باره اومدخونه و من اولین باری بود که نتونستم برم دنبالش آخه یه مشکل حاد واسم پیش اومده بود که نشد برم زنگیدم ازش معذرت خواهی کردم و اونم گفت فداتشم اشکالی نداره ،یه چند ساعتی گذشت منم دیگه کاراما انجام داده بودم که دیدم یه پیام اومد روگوشیم فهیمه جون بود،نوشته بود من تا یه ربع دیگه می رسم خونه،سریع آماده شدم و رفتم استقبالش،سر پیچ کوچه رسیدیم به هم (سلاااااام شِطّوري!) اهوالپرسی کردیم و رفتیم نشستیم تو خونه اینقده حرف واسه گفتن داشتیم که نگووووو،کلی گفتیم وخندیدیم و شوخی کردیم،بعد فهیمم رفت شام درست کنه،یه نصفه مرغ ازتو فریزر دراورد و گذاشت رواُپن که یخش باز شه، بعد نشستیم چنتا سیب زمینی پوس کندیم و فهیمم بردشو ن که سرخشون کنه،منم مثل این صاب کارا واستاده بودم بالا سرش میگفتم اینکارو بکن اون کارا بکن،البت به شوخی و هی داشتم سیب زمینی سرخ کرده هارو میخوردم
فهیم جونم گفت نخور،باز خوردم، گفت میگم نخور ،من باز خوردم ، میگممممممممممم نخووووووووور ، وووووی ووی ، همین آخریم بخورم، دستم رفت به طرف بشقاب ،آقایه دفعه قاشقا گذاشت رو دستم،چشمتون روز بد نبینه جیغم رفت هوا(عکس سوخته دستما واستون گذاشتم) خیلی سوختم ، دل فهیمم خیلی سوخت به حالم پرید هرچی کرم و لوازم آرایشی و ... داشت اورد زد به دست من بدبخت، بعدش نشست هی بهم خندید خندیییید خندییییییییییید ،بعدشم شام خوردیم و جیشیدیم و لالا کردیم،بوس بوس.لالا


 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:18 توسط @ VahiD @| |

 

شلام شلام شلاااااااااااااااااااااام خوفین چه خبرا از اینکه یه مدت نبودم خیلی معذرت میخواااااااااااام.امروز 1390/2/16 تمام خاطره های چند روز پیشا نوشتم حتما بخونیتااااا . . . .

 

سه شنبه سیزدهم اردیبهشت روز قشنگی شد ، صبح زود بلند شدم که برم لردگون دنبال فهیمه جونبه دلایل شصخی که نمیشه بگم ولی اولین سه شنبه ای بود که رفتم دنبالش، ساعت دو و نیم بود که رسیدم جلو خوابگاهشون ، پیام دادم بهش اومد دم در ، وقتی دیدمش خیلی ذوق زده شدم ، میخواستم بپرم تو بقلش ولی به دلایل امنیتی نمیشد ، یه جفت دمپایی قرمز رنگ پاش بود که از پاهاش بزرگتر بود کلی خندیدم به دمپاییاش ،شناسنامشا گرفتم و رفتم خانه معلم ، اونم برگشت خوابگاهشون ،آخه امتحان داشت باید امتحانشا میداد ،منم راه افتادم رفتم خانه معلم شناسنامه هامونا دادم ، از اونجا رفتم تو چشمه برم لردگون رو یه صندلی نشستم و اردکارو تماشا کردم که عکسشونا براتون گذاشتم ،الان که دارم این پستا مینویسم نشستم رو یگی از صندلی ها کنار چشمه و منتظرم که فهیم خانم امتحانشا بده . . . . .

 

.  . . . . الان ساعت یازده شبه، ظهر فهیمه جونم امتحانشا داد ،بعد من رفتم دنبالش ، جلو خوابگاهشون چند دقیقه ای منتظربودم تا بالاخره اومد و باهمدیگه دوتایی رفتیم خانه معلم ،خلاصه که خیلی خوش گذشت فعلا بابای

 

چهارشنبه1390/2/14صبح زود وقتی چشمام باز شد کلی تعجب کردم بعدش کلی ذوق زده شدم ، آخه میدونید صبح که چشمام باز شد دیدم فهیمه جونم کنارم آروم خوابیده ، زل زده بودم بهش خیلی ناز خوابیده بود(آخی نازییییی یی ی) ، دلم نیومد بیدارش کنم یه نیم ساعتی وول خوردم تابیدار شد ، تا چشماش باز شد گفتم "دوستت دارم" ، اونم تعجب کرده بود هنوز باورش نبود کنار من خوابیده بلند شدیم رفتیم دست و صورتمونا شستیم و آماده شدیم که بریم شهرکرد

 

ساعت۹از خانه معلم زدیم بیرون و رفتیم ترمینال لردگون پریدیم تو ماشین ، تا بروجن کلی خندیدیم و خوشحال بودیم تارسیدیم ترمینال بروجن ،اونجاسوار ماشین شهرکرد شدیم و اومدیم شهرکرد، وقتی رسیدیم شهرکرد سوار تاکسی شدیم و رفتیم فلکه آبی ، یه چند ساعتی بازارا گشتیم و خوش بودیم که فهیمم گفت بسه دیگه بریم خونه، سوارماشین شدیم رفتیم خونه فهیم اینا ، کسی اونجا نبود همه رفته بودن تهران فقط آجی کوچیکه فهیم خونه بود ، 3تایی شام خوردیم و رفتیم نشستیم پاکامپیوتر عکسا عقدمونا دیدیم ،بعدم جاهامونا انداختیم و لالا کردیم، مسواک، جیش، بوس، لالا، . . . . زیاد فرقی نداره کجای این دنیا هستم تنها چیزی که ارزشمنده اینه که فهیمه کنارم باشه ، وقتی میخنده احساس میکنم دنیارو بهم دادن ،خیلی نازمیخنده به قول خودش ووووووووووووووووویییی وویی چیووو چیوو

 

پنج شنبه 1390/2/15صبح زود بازم زودتر از فهیمه خانم بیدار شدم یه ۲۰دقیقه ای نیگاش کردم که یهو چشماش باز شد، صحنه جالبی شد ، بازم خندیدم بهش ! دستما قلاب کردم دورگردنش و آروم(مشترک گرامی این قسمت به دلایل شصخی فیلتر شده است!!!) یه ربع ساعتی باهم حرف زدیم و پاشدیم جاهامونا جمع کردیم، من رفتم نون تازه خریدم و فهیمم صبحونه درست کرد ، نشستیم صبحونمونا خوردن که آجی فهیمه جون از خواب بیداریده شد! بعد صبحونه زودی آماده شدیم که بریم دکتر ! ساعت9از خونه زدیم بیرون ، رفتیم دکتر کارامونا انجام دادیم و دوباره رفتیم خونه فهیم اینا ، اونجا خودمونا آماده کردیم وتمیز و مرتب شدیم ، آخه شب خونه آجی فهیمه(ک) ، اصفهان دعوت بودیم ، بعد از آماده شدن راه افتادیم رفتیم دنبال مامان و بابام که با اونا بریم، بامامان بابام سوار اتوبوسا اصفهان شدیم و راه افتادیم به طرف اصفهان،

 

ساعت پنج رسیدیم اصفهان و رفتیم خونه آجی ک اینا ، شاما اونجا بودیم

 

دور هم خیلی خوش گذشت، ساعت12بود که خوابیدیم

 

ولی فهیم اینا تو اتاق خوابیدن ماهم تو حال ، مسواک جیش (بوس بی بوس) لالا.

 

جمعه1390/2/16اول صبح وقتی بیدار شدم برعکس دوروزه قبل که صورت ناز فهیمه جون جلوم بودچهره ی اَخموی باباما دیدم ،یکم جا خوردم ، حالم گرفتیده شد ، ولی خب آروم آروم بهترشدم زل زده بودم به سقف بلند شدم پتوهارا جمعیدم و  نشستم  رومبل که فهیم جونم از اتاق اومد بیرون ، من میخواستم بپرم تو بقلششششششسس!!!!!! ولی خب اونوقت احتمال کشته شدنم زیاد بود آخه بابام داشت اَخمولی اَخمولی نیگا میکرد ، فهیمم رفت صورتشا شست و اومد ، باهم نشستیم سر سفره و صبحونه خوریم ، جاتون خالی

 

ساعت 9 ازخونه آجی ک زدیم بیرون رفتیم ترمینال که بریم خونمون، ساعت10بود که سوار اتوبوس شدیم و اومدیم شهرکرد و ازاونجا اومدیم خونه ما ، مامانم ناهار درست کرد و خوردیم یکم استراحت کردیم ، بعد من و فهیمه جون رفتیم پیش چشمه نزدیکِ خونمون و چنتا عکس یادگاری گرفتیم ، خیلی خوش گذشت ، بعدمن فهیمه را رسوندم خونشون وقتی رفت بازم غم گرفتم ، با اینکه زنم شده ولی نمیدونم چرا وقتی میره بازم حس میکنم تهنا شدم، تهنای، تهنای، تهنا.


 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:23 توسط @ VahiD @| |

شنبه 1390/1/27من و فهیمه رفتیم محضر که عقدمونا ثبت کنیم ، تو محضر دستامون تو دست همدیگه بود، یه عکس به یادگار گرفتیم که اگه یه روزی نبودیم این عکس واسه همیشه بمونه تو محضر حاج آقا اومد یه بار دیگه خطبه را قرائت فرمود و ما شیرینیا رو نوش جان کردیم و ناهارم به حساب پدر بزرگوار رفتیم کبابی و بعد بابای منو فهیم با هم رفتن، من فهیمم رفتیم خونه خاله زهرا، بعد نخود نخود هرکدوممون رفتیم خانه ی خود، یکشنبه 1390/1/28ساعت9صبح رفتم دنبالش که ببرمش لردگون ،اولین باری بود که تا لردگون رفتیم و حتی یه ذره نترسیدیم که کسی ببیندمون، ناهارم دعوتش کردم رستوران و بعدم تا درخوابگاهشون رفتم رسوندمش، امروز1390/1/30ساعت 18:58 دارم این مطلبا مینویسم، الان فهیمم پیام داد که فردا میاد منم با کلی ذوق و شوق میرم دنبالش، اون گفت تا ساعت7کلاس داره، بعد از لردگون راه میفته که بیاد بروجن منم از شهرکرد میرم بروجن، عجب شهریه این بروجن توش پره از خاطره هام 

نوشته شده در سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط @ VahiD @| |

سلام سلام سلام چطورین؟ خوبین؟ چه خبرا؟ شرمنده یه چند روزی نبودم، واستون کلی خبرای خوب خوب دارم، اگه بدونید این چند روزه چه اتفاقاتی افتاد، اگه بدونید چقدر خوشحالم . . . 1390/1/25قشنگترین وبهترین روز زندگیمون بود، روزی بود که من و فهیمه با هم ازدواج کردیم، روزی که فهیمه جونم واسه همیشه مال من شد، جفتمون خیلی خوشحالیم خیلی خیلی خیلییییییییی، چهارشنبه شب هفته پیش من و خونوادم رفتیم خونه فهیمه اینا واسه نوشتن قواله، خلاصه بعد از کلی درگیری و مجادله قواله نوشته شد ، بعدش شیرینی ام خورده شد و من و فهیمه خانم رفتیم تو اتاق تا با هم حرف بزنیم، اینقده گفتیم و خندیدیم که نگو، 
 خلاصه که خیلی خوش گذشت، روز بعدش با خونواده هامون رفتیم آزمایش دادیم، بعد از آزمایش رفتیم خرید و یه گردنبند خیلی خوشگل واسه فهیمم خریدیم، قرار شد فرداش بیایم جواب آزمایشمونا بگیریم ، بازم وقت جدایی بود، دلم نمیخواست بره خونشون ولی خب مجبور بودیم جدا بشیم، وقت رفتن دوتامونم برگشتیم همدیگه را نگاه کردیم که مامانم دید گفت شما واقعا عاشقید ،از صبح تا الآن باهم بودید بازم ازهم دل نمیکنید، دلم براش تنگ شده بود درست نشد بخوابم، صبح رفتم دنبالش با هم کلاس مشاوره بعد جواب آزمایشا گرفتیم که خیلی خوب بود بعد رفتیم خرید اون واسه من کت و شلوار خرید منم واسه اون لباس مجلسی خریدم بعدم رفتیم آینه و شمعدون خریدیم و از اونجا رفتیم خونه آجیش زهرا، من رفتم حموم اونم رفت آرایشگاه ساعت 5با ماشین خاله زهرا رفتیم دنبال عروس خانم بوق بوق بوق بوق بوبوق بوق تو ماشین گل گفتیم و خندیدیم تا خونه فهیم اینا، ازماشین پیاده شدیم، من دستشا گرفتم تا سر سفره عقد بردمش وااااااااااااااااااااااااااای که چه فازی داشت خیلی باحال بود خلاصه عاقد اومد و من و فهیمه را زن وشوهر کرد و کیکا بریدیم و رقصیدیم و شام و شباشو هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا و شاد باش. راستی من اصلا بلد نبودم برقصم یکی بیاد یادم بده ه ه ه هههههههههههههههههههههه


 

نوشته شده در سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:,ساعت 17:1 توسط @ VahiD @| |

 

سلام امروز  1390/1/21 خیلی روز باحالی بود، صبح اومدم رفتم خونه خالم ، آخه کامپیوترش خراب شده بود واسش درستش کردم، اونجا فهمیدم که ف...م راه افتاده داره میاد ، جلدی پریدم لباسامو پوشیدم از خونه خالم زدم بیرون ، زنگیدم به ف...م دیدم آره داره میاد ، رفتم ترمینال سوار ماشین شدم رفتم دنبالش ، وقتی رسیدم دیدم نشسته رو صندلیا میخواستم بپرم تو بقلش ولی نمیشد، سوار ماشین شدیم اومدیم ، تو ترمینال از هم جدا شدیم  اون رفت خونشون منم رفتم خونه تا شناسنامه را بیارم آخه الان میخوایم بریم محضر نامه بگیریم واسه آزمایش خون، دعا کنید واسمون، فعلا بابای

 

 


آنگاه که با چشمهایم نگاهت کردم...
نمی دانستم قلب تو خیلی پیش تر نگاه قلبم را ربوده است...
آنگاه که صدایت زدم...
نمی دانستم ضربان قلبم روزگاری است که نجوای قلب تو را می شنود...
آنگاه که با سرانگشتانم نوازش ات کردم...
نمی دانستم دیری است پوست تنم از هرم نفسهای تو گرم می شود...
و آنگاه که از عشق گفتم...
نمی دانستم خون در رگهایم از سرخی عشق توست ،
که جاریست


نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 15:52 توسط @ VahiD @| |

دیروز1389/1/19 یکی دیگه از قشنگترین جمعه هام بود ، آخه ف...م قرار بود بیاد، صبح راه افتادم رفتم دنبالش، بروجن رسیدیم به هم جاتون خالی کلی گفتیم و خندیدیم، بعدشم ناهار دعوتش کردم رستوران ، خلاصه که عجب روز باحالی بود، بعد از ناهار راه افتادیم به سمت ترمینال و با هم خداحافظی کردیم.مامان بابام همین روزا واسه نوشتن قواله میرن ، ولی من هنوزم باور نکردم که بهم رسیدیم، اون همه سختی اون همه تحقیر، به این آسونی به پایان رسید؟؟؟

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

 

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:47 توسط @ VahiD @| |

 

سلام سلام سلام شطورین ؟ خوفین ؟ امروز چهارشنبه،  1390/1/17 بهترین بهترین بهترین روز زندگیم بود ، امروز مامان و بابا و مادر بزرگم برای آخرین بار رفتن خونه ف...م اینا که جواب قطعیا بگیرن ، وقتی برگشتن جواب آخرا که شنیدم خشکم زد ، نزدیک بود بمیرم از خوشحالی، بالاخرا من و ف...م به هم رسیدیم ، فکرشا بکنید، خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  جونم خیلیییییییییییییییییییی دو ست دارم خیلی ، میدونستم منا به ف...م میرسونی، زنگ زدم بهش با هم حرف زدیم جفتمون اینقدر خوشحال بودیم که نگو ف امروزا هیچوقت از یادم نمیره

 

کسی بی خبر آمد، مرا دست خودم داد ،کسی مثل خودم غم کسی مثل خودم      شاد
  کسی مثل پرستو ، در اندیشه ی پرواز ، کسی بسته و آزاد ، اسیر قفسی            باز 
  کسی خنده،کسی غم،کسی شادی و ماتم،کسی ساده،کسی صاف،کسی درهم   وبرهم 
  کسی پر زترانه،کسی مثل خودم لال،کسی سرخ ورسیده،کسی سبز وکسی         کال 
  کسی مثل تو ای دوست، مرا یک شبه رویاند،کسی مرثیه آورد،برای دل من           خواند
  من از خواب پریدم، شدم یک غزل زرد، ویک شاعر غمگین ،مرا زمزمه                   می کرد

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 فروردين 1390برچسب:,ساعت 18:49 توسط @ VahiD @| |


Power By: LoxBlog.Com